کتابخانه مسروری حکم آباد بخش بزرگی از کشور را می توان در کتابها پیمود اندرولنگ
| ||||||||
|
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند: «که دیگر چارهای نیست، شما به زودی خواهید مرد.»دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغههای دیگر مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند چون نمیتوانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفتههای دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش میکرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایدهای ندارد او مصممتر میشد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمیشنیدی؟» برچسبها: [ چهار شنبه 8 بهمن 1393برچسب:داستانگ,داستان کوتاه,قورباغه,داستان قورباغه,کتابخانه مسروری,انجمن ادبی ققنوس,, ] [ 16:55 ] [ حسین ملکوتی اصل ]
داستانک «متشکرم» از آنتوان چخوف
همين چند روز پيش، "يوليا واسيلي اونا" پرستار بچههايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم.به او گفتم: - بنشينيد يوليا. ميدانم كه دست و بالتان خالي است، اما رو در بايستي داريد و به زبان نميآوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي روبل به شما بدهم. اين طور نيست؟ چهل روبل.نه من يادداشت كردهام. من هميشه به پرستار بچههايم سي روبل ميدهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد. دو ماه و پنج روز دقيقا. دو ماه. من يادداشت كردهام، كه ميشود شصت روبل. البته بايد نه تا يكشنبه از آن كسر كرد.همانطور كه ميدانيد يكشنبهها مواظب "كوليا" نبودهايد و براي قدم زدن بيرون ميرفتيد. به اضافه سه روز تعطيلي"...يوليا واسيلي اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چينهاي لباسش بازي ميكرد ولي صدايش در نميآمد.سه تعطيلي. پس ما دوازده روبل را براي سه تعطيلي و نه يكشنبه ميگذاريم كنار... "كوليا" چهار روز مريض بود. آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب "وانيا" بوديد. فقط "وانيا" و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشيد. دوازده و هفت ميشود نوزده. تفريق كنيد.آن مرخصيها، آهان شصت منهاي نوزده روبل ميماند چهل و يك روبل. درسته؟ چشم چپ يوليا قرمز و پر از اشك شده بود. چانهاش ميلرزيد. شروع كرد به سرفه كردنهاي عصبي. دماغش را بالا كشيد و چيزي نگفت.... و بعد، نزديك سال نو، شما يك فنجان و يك نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد. فنجان با ارزشتر از اينها بود. ارثيه بود. اما كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حسابها رسيدگي كنيم و... اما موارد ديگر... به خاطر بيمبالاتي شما "كوليا" از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. ده تا كسر كنيد... همچنين بيتوجهي شما باعث شد كلفتخانه با كفشهاي "وانيا" فرار كند. شما ميبايست چشمهايتان را خوب باز ميكرديد. براي اين كار مواجب خوبي ميگيريد. پس پنج تاي ديگر كم ميكنيم... دردهم ژانويه ده روبل از من گرفتيد... يوليا نجوا كنان گفت: من نگرفتم.اما من يادداشت كردهام... خيلي خوب. شما شايد... از چهل و يك روبل، بيست و هفت تا كه برداريم، چهارده تا باقي ميماند.چشمهايش پر از اشك شده بود و چهرهعرق كردهاش رقتآور به نظر ميرسيد. در اين حال گفت: من فقط مقدار كمي گرفتم...سه-روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر! ديدي چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا كم ميكنيم. ميشود يازده تا... بفرمائيد، سه تا، سه تا، سه تا، يكي و يكي.يازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توي جيبش ريخت و به آهستگي گفت: متشكرم.جا خوردم. در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟ به خاطر پول. يعني تو متوجه نشدي كه دارم سرت كلاه ميگذارم و دارم پولت را ميخورم!؟ تنها چيزي كه ميتواني بگويي همين است كه متشكرم؟! در جاهاي ديگر همين قدرهم ندادند. آنها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه ميزدم. يك حقه كثيف. حالا من به شما هشتاد روبل ميدهم. همهاش در اين پاكت مرتب چيده شده، بگيريد... اما ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟چرا صدايتان در نيامد؟ ممكن است كسي توي دنيا اينقدر ضعيف باشد؟ لبخند تلخي زد كه يعني "بله، ممكن است."به خاطر بازي بيرحمانهاي كه با او كرده بودم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غير منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت: و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت می توان زورگو بود!
علاقه مندان می توانند مجموعه آثا ر آنتوان چخوف را از کتابخانه به امانت بگیرند.
برچسبها: [ سه شنبه 23 دی 1393برچسب:داستانگ,داستان کوتاه,انتوان چخوف,داستان کوتاه چخوف,کتابخانه مسروری,انجمن ادبی ققنوس,, ] [ 16:50 ] [ حسین ملکوتی اصل ]
به گزارش لیزنا، انجمن داستان بیهقی برای سومین سال پیاپی جایزه داستان کوتاه برگزار میکند. این جایزه با هدف کشف استعداد های موجود در داستان نویسی برای فارسی زبانان سراسر دنیا و همچنین گسترش زمینه های آموزش و پژوهشی در این حوزه برگزار و تمامی علاقهمندان میتوانند طبق ضوابط اعلامشده، شرکت نمایند.
ضوابط برگزاری سومین دوره جایزه داستان بیهقی به شرح ذیل است:
گفتنی است، آخرین مهلت ارسال آثار 30 مهرماه 1393 است. علاقمندان می توانند داستان های خود را به آدرس پستی انجمن داستان بیهقی به نشانی: bayhaqistory@gmail.com ارسال نمایند. آثار ارسالی در دو مرحله داوری، و اسامی داستان های رسیده به مرحله دوم، پیش از داوری نهایی در سایت انجمن داستان بیهقی منتشر خواهد شد.
اطلاعات تکمیلی در خصوص این همایش در وب سایت انجمن داستان بیهقی قابل دسترس است.
برچسبها: [ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:داستان کوتاه,انجمن داستان کوتاه,همایش داستان بیهقی,داستان بیهقی,انجمن داستان بیهقی,کتابخانه مسروری,, ] [ 16:52 ] [ حسین ملکوتی اصل ]
برگزاری مسابقه مکتوب داستان کوتاه با محوریت موضوعات:
برای دریافت فرم مسابقه به کتابخانه مراجعه کنید آخرین مهلت ارسال آثار 31/03/1393 برچسبها: [ سه شنبه 20 خرداد 1393برچسب:مسابقه کتابخوانی,داستان کوتاه,مسابقه خرداد ماه,داستان نویسی,کتابخانه مسروری,کتابخانه حکم آباد,, ] [ 18:23 ] [ حسین ملکوتی اصل ]
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد،
سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید
و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه...
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره
که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد.
برچسبها: |
|